آموزشکده علم ایران

کمیاب ترین های برترین های دنیا

آموزشکده علم ایران

کمیاب ترین های برترین های دنیا

رمان عالی برای خوندن

(خب ..دوستای عزیزی که تو رمان حس بی رحم حسابی همراهیم کردن...واسه قدردانی و خالی نبودن عریضه همچنینمشغول تایپ شدم یوهویی !!! بعد این از آب درومد...!حالا نمیدونم باز تونستم حسو برسونم یا نه....اما خب اونایی که گفتن دستمون خالی میشه باید اطلاع بدم که نوگران نباشین...هرچن وخ یه بار از این کوتاهاش رو میکنم و یه مورد دیگه برا اشنایی بیشتم با قضیه ! مُحلل یعنی حلال کننده ی زن و شوهری که سه بار طلاق گرفتن و نمیتونن باز ازدواج کنن !اونایی که میدونن ، خب جزئیات نمیخواد که بگم...اونایی ام که نمیدونن...باز بپرسین توضیحات شرعی تر میدممنتظر نظراتون هســــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــتم )

لیلا قاشق را پرت کرد و عاصی از دست ابراهیم ، نالید : آخه من با تو
چیکار کنم...

خودش را از پیش سفره کنار کشید و تکیه به دیوار زد.ابراهیم نگاهش را
پایین انداخت و سعی کرد لب و لوچه اش را جمع کنم تا سوپ را درست قورت بدهد.اما
خواسته و ناخواسته سوپ آبکی از لای زبانش در میرفت و میریخت.لیلا گره ی روسری
سیاهش را زیر گلو محکم کرده بود و ابراهیم نمیفهمید چرا بعد 40 روز هنوز لیلا سیاه
پوش است!

لیلا دستش را تکیه گاه سرش کرد و بغض خفه ای که داشت کم کم رو شد.اشک
شوری دیدش را تار کرد و از گونه های لطیفش، روی قالی رنگ و رو رفته افتاد.هق زد و
گله هایش را بر سر ابراهیم کوبید:چرا طلاقم نمیدی! تورو به همین امام زاده قسم
...بیا طلاقم بده بذار یه خاکی تو سرم بریزم...نخواستم..محلّل نخواستم...!

نگاه تلخش را از ابراهیم گرفت و دست به اسمان بلند کرد و زجه زد: اخه
خدا...دردم کم بود؟امیرمو که ازم گرفتی...این نکبت کیه که انداختی تو روزگارم...

دوباره زل زد به چشمان ابراهیمی که هنوز مشغول جمع کردن سوپ در دهنش
بود.خم شد و عاجزانه زمزمه کرد: طلاقم میدی؟

ابراهیم سرش را بلند کرد و چشمان میشی لیلا را از نظر گذراند.خندید و
دندان های مصنوعی اش خودنمایی کردند.با صدایی بچه گانه گفت : مریم...؟

و قاشقش را با هزار زحمت بالا اورد تا دوباره درست سوپ خوردن را
امتحان کند.اما لیلا نالید و عصبی تر شد.با پشت دست به قاشق زد و دست ابراهیم در
هوا معلق ماند.لیلا فریاد کشید: من مریم نیستم...مریم مرد...توروارواح همون مریم
ات منم به کشتن نده تو این خونه! بیا طلاقم بده ابراهیم...التماست میکنم...

ابراهیم گیج و منگ به لیلایی که چند لحظه داد میزد و کمی بعد التماس
میکرد خیره شد.لیلای ترو تازه ای که از ابراهیم چندشش میشد و حتی تصور نمیکرد از
آن خانه ی اعیانی امیر ،به آلونک ابراهیم کشیده شود.از جا بلند شد و چادر سیاهش را
برداشت.با حرکتی سریع چادر را به سر انداخت و ابراهیم و کاسه ی سوپ را در خانه رها
کرد.کفش های پلاستیکی سیاهش را پوشید و به هوای خانه ی برادر از آلونک بیرون
زد.اشک گوشه چشمانش مانده بود و گه گدار پایین سر میخورد.دماغش را بالا کشید و به
قدم هایش سرعت داد.کوچه های غریب را پشت سر هم طی میکرد تازودتر به منزل برادرش
برسد.بالاخره وارد خیابان اصلی شد و دستی برای تاکسی تکان داد.یک پراید زرد رنگ
چند قدم جلو تر ایستاد و لیلا دویید.صدای مزحکی که از کفش های پلاستکی هنگام دویدن
خارج میشد خجالت زده اش میکرد.زود داخل تاکسی نشست و عقب کشید تا مسافر بعدی سوار
شود.دختری هم سن وسال خودش کنارش نشست و تاکسی راه افتاد.نگاه لیلا به سمت لباس
های دختر برگشت...النگو هایش...موهای مش کرده و رژ لب براق...مانتوی نارنجی و
شیکش...لیلا چادرش را جمع تر کرد و گره ی روسری را مهکم تر !یواشکی باز به دختر
کنارش نگاه انداخت...با خود گفت خیلی هم خوشگل نیست! لب هایش را تر کرد و به تصویر
خودش در اینه ی تاکسی خیره شد.لبخند زد وقتی خودش را در قیافه سر تر از دختر دید و
مغرورانه از او چشم برگرداند.اما لحظه ای که تاکسی ایستاد و لیلا پول چروکیده اش
را از جیب دراورد و دست راننده داد ، کم کم خجول شد و سعی کرد طوری پیاده شود که
صدای کفش هایش به گوش نرسد.اما گیر کردن چادرش و کشیده شدن گردنش به سمت داخل کافی
بود تا دختر پوزخند بزند و لیلا شرمگین تر در تاکسی را بکوبد.

زود از وسط خیابان دوید و توی کوچه رفت.قدم هایش را اهسته تر کرد تا
در کوچه ی خلوت خانه ی برادر سروصدای کفش هایش نپیچد!بالاخره کنار در رسید و زنگ
آیفون تصویری را به صدا دراورد.چادر را روی صورتش کشید تا کمتر تشخیص داده
شود.همین سبب باز شدن در و صدای زن داداشش بود که میگفت:

ـ سعید؟
لیلا جوابی نداد و منتظر شد.صدای زن داداش رنگ عوض کرد و پرسشگرانه
گفت:

ـ کیه؟
لیلا باز جواب نداد و چادرش را به دندان کشید.با فاصله ی چند ثانیه زن
داداش چاق کنار در آمد و فس فس کنان رو به لیلایی که پشتش را برگردانده بود گفت:

ـ بله؟ بفرمایید..؟
لیلا برگشت و چادر را کنار زد.زن داداش نگاه تمسخر امیزی انداخت و
گفت:

ـ اِ لیلا تویی!
ـ اومدم،اگه داداش خونه است،...
ـ ببین دختر ...شوهرت که سه طلاقه ات کرد و بعدم رفت سینه ی
قبرستون...خودتو بدبخت کردی...واسه زندگی من نقشه نکش دیگه....برو تا سعید نیومده
و خونه رو روی سرمون خراب نکرده...برو..

با دستش اشاره کرد که لیلا دور شود اما مگر میشد از امید آخر دل
کند!لیلا ملتمسانه گفت:

ـ زن داداش توروقران...من تو اون خونه میمیرم....بذار با سعید حرف
بزنم شاید تونست کاری کنه

ـ کسی که شوهر داری بلد نباشه حقشه از این چیزا بکشه!‌چی کم داشتی مگه
با ناز و ادا زرت و زورت طلاق میگرفتی؟برو پی کارت تا سعیدم مثل شوهرت به کشتن
ندادی..

خواست در را ببندد که لیلا دستش را به در کوبید و باز التماس کرد:
ـ تورو جون بچه هات قسم ...بذار باهاش حرف بزنم...زن داداش...زن
داداشـ..

حرف هایش با صدای بسته شدن در نا تمام ماند.گریه اش شدت گرفت و روی
پله ی پایین در نشست.آفتاب ظهر ،خون را در رگ میجوشاند.لیلا بی جان تر از قبل بلند
شد و پا جنباند تا برود.چادرش را بالا اورد و از جوب رد شد.بی هوا خیابان هارا رد
میکرد و از کنار هیاهوی مردم میگذشت.سکوت وحشتناکی که وجودش را گرفته بود مجال فکر
کردن نمیداد و فقط تصویر خانه ای که محکوم به زندگی تا ابد در آن شد را ، جلوی
چشمش می اورد.بعد از ساعتی سرگردانی ، ناخوداگاه به کوچه هایی که رقص فقر در آن
دیده میشد ، رسید.خانه ی ابراهیم ته کوچه بود.با اخرین توانی که داشت سمت خانه
رفت.گه گدار چشم هایش را میبست و در فضای بغضش نفس میکشید.بالاخره کنار در آهنی
رسید و از باز بودنش تعجب کرد.اخم هایش توی هم رفت و داد زد:

ـ ابراهیم..؟
صدایی نیامد! اثری از حضور ابراهیم حس نمیشد.لیلا نگران تر سر چرخاند
و به ته کوچه خیره شد.زنی که سبزی خریده بود همراه بچه ی بغلش از کوچه رد میشد و
پسرکی دوچرخه سوار.لیلا مشکوک و نگران وارد خانه شد و باز ندا داد:

ـ ابراهیم...؟
سکوت خانه را قورت داده بود و صدای مریم حریفش نمیشد.بی توجه به صدای
کفش هایش داخل کوچه دوید و به امید دیدن ابراهیم چشم چرخاند.نبود! دوباره دوید...سر
کوچه رسیده بود و کوچه ی دیگری را دید میزد که ناگهان صدای خش دار اشنایی دلش را
لرزاند:

ـ مریم...؟
لیلا برگشت و به ابراهیم که با قدم های نا متعادل سمتش می آمد خیره
شد.خشمگین صدا زد:

ـ کجا رفتی...؟ مگه نگفته بودم از خونـ..
زبانش در دهان نچرخید وقتی دمپایی های آبی رنگی که پای ابراهیم بود را
دید . اب دهنش را قورت داد و متعجب پرسید:

ـ پس کفشات کو...!
ابراهیم خندید و دندان های مصنوعی اش باز خودنمایی کردند.چشم هایش در
قاب صورت چروکیده اش خط شدند و پیشانی اش چین افتاد.با صدای لرزان و گرفته ای
کلمات را انتخاب کرد و گفت:

ـ فروختم...برات...لباس...خریدم!
از داخل نایلون سیاهی که در مچ اش انداخته بود پاچین گل گلی و گشادی
بیرون کشید و روبه روی لیلا نگه داشت.

لیلا ماتش برد.به لباسی که در دستان ابراهیم بود نگاه انداخت و گلویش
سوخت.لب تر کرد تا چیزی بگوید اما ابراهیم زود تر جلو آمد و گفت:

ـ بریم ..سوپـ..بخورم..؟!



براى کشـــ ـــتن یــــ ــــک زنــــ
نیــازى نیــست
فــ ــریآد بزنى!
تَـــــ ـــــرکش کنى!
رویــ ــایــش را بــدزدى!
یا به او خیـآنـت کنى!
براى کشـــ ـــتن یــــ ــــک زنــــ
کافیــه وقتى بـــ ـــراى تـو
پیرهــ ــن نو گــل گلــى اش را مــى پوشــد
فراموش کنـى بگویى
چــه زیبــآ شــده اى بــآنو!

دانلود پکیج باورنکردنی زناشویی

معجزه آسا

باور نمی کنید یک سر بزنید

یک کلیک فاصله دارید