آموزشکده علم ایران

آموزشکده علم ایران

کمیاب ترین های برترین های دنیا
آموزشکده علم ایران

آموزشکده علم ایران

کمیاب ترین های برترین های دنیا

داستان جالب حتما تا تهش و بخونین....

* دو تا خانم تو محل کارشون داشتند با هم صحبت می کردند ...

اولی : دیشب، شب خیلی خوبی برای من بود. تو چه طور؟
دومی : مال من که فاجعه بود. شوهرم وقتی رسید خونه ظرف سه دقیقه شام خورد و بعد از دو دقیقه رفت تو رخت خواب و خوابش برد. به تو چه جوری گذشت ؟
اولی : خیلی شاعرانه و جالب بود. شوهرم وقتی رسید خونه گفت که تا من یه دوش می گیرم تو هم لباساتو عوض کن بریم بیرون شام. شام رو که خوردیم تا خونه پیاده برگشتیم و وقتی رسیدم منزل شوهرم خونه رو با روشن کردن شمع رویایی کرد.

* گفت وگوی همسران این دو زن :

شوهر اولی : دیروزت چه طوری گذشت ؟
شوهر دومی : عالی بود. وقتی رسیدم خونه شام روی میز آشپزخونه آماده بود. شام رو خوردم و بعدش رفتم خوابیدم. داستان تو چه جوری بود ؟
شوهر اولی : رسیدم خونه شام نداشتیم، برق رو قطع کرده بودند چون صورت حسابشو پرداخت نکرده بودم بنابراین مجبور شدیم بریم بیرون شام بخوریم. شام هم بیش از اندازه گرون تموم شد و مجبور شدیم تا خونه پیاده برگردیم. وقتی رسیدم خونه یادم افتاد که برق نداریم و مجبور شدم چند تا شمع روشن کنم ...

نتیجه اخلاقی :

این که اصل داستان چیه، مهم نیست . شکل ارائه شما مهمه ...



دانلود پکیج باورنکردنی زناشویی

معجزه آسا

باور نمی کنید یک سر بزنید

یک کلیک فاصله دارید

قصه عشق احسان و سولماز

مهمانان قسمت دوم مدتی از زندگیشان می گذشت. احسان متولد 63 بود. 5 سال بود ازدواج کرده بودند.

همسر احسان: من سال 88 تصادف کردم. (روی ویلچر نشسته بود)

هر دو مهمان زیبا رو بودند.







چند ماهی به عروسی ما مونده بود که مادربزرگم فوت کردند. مادرم حساسیت زیادی به حضور من به در مجلس مادر بزرگم داشت. مراسم مادربزرگم تبریز بود.

در اتوبان قزوین حادثه رخ داد. ساعت 8 و 30 دقیقه صبح. بعد از تصادف پدرم جابجا فوت کردند. مادرم هم در آمبولانس فوت کردند. دختر عموی من هم فوت کردند. فقط من باقی موندم. مدیون کسی هستم که کنارم نشسته است. چون 40 روز در کما بودم.

احسان: من بعد از تصادف به سمت محل تصادف حرکت کردم. به من گفتند حال سولماز خیلی بد است. در بیمارستان گفتند ایشان فلج شده و فقط گردنش تکان می خورد.

همسر احسان: دو سال هم نمی توانستم صحبت کنم.

سولماز قصه در برنامه ماه عسل هم به خوبی نمی توانست صحبت کند.

بعد از خروج از کما حس می کردم ناشنوا شدم. بعدا فهمیدم دست و پاهایم تکان نمی خورند. حتی حافظه کوتاه مدت خود را از دست داده بودم.

از وفاداری احسان می گفت که در طول 40 روز لحظه به لحظه در بیمارستان همراه او بود. (اشک در چشمان احسان حلقه زده بود).

احسان: ارتباط خوبی با خدای خود دارم و از خدا همسرم را خواستم. نفس های همسرم پشت من باشد کافی است.

همسر احسان: موضوع 88/12/12 بود. احسان حتی بعد از سالگرد فوت پدر و مادرم برای من عروسی گرفت. حتی برای مخارج بیماری من احسان برشکست هم شد. سولماز از تحصیلات خود می گفت که کوچک ترین فرد در دانشگاه خود بوده و با معدل بالا در دانشگاه پذیرفته شده بود. سولماز می گفت خیلی ابهت داشتم!

علیخانی: هنوز هم دارید. حتی بیشتر از گذشته.




سولماز می گفت: احسان پدر، مادر و همه کس من است.

علیخانی: به احسان نگفتی برو؟

همسر احسان: بارها گفتم. همه را جمع کردم و گفتم احسان برو. اما هرگز ...

علیخانی: خسته نشدی؟

احسان: بگم نشدم دروغ گفتم. اولش خیلی خسته میشدم. الان اصلا.

علیخانی با کنترل بغض و اشک های خود در جواب حرف های سولماز فقط میگفت جذاب است.

سولماز بار ها گفت احسان منو دوست داره.

علیخانی: حرفی ندارم عالی بودید


دانلود پکیج باورنکردنی زناشویی

معجزه آسا

باور نمی کنید یک سر بزنید

یک کلیک فاصله دارید

یک داستان عاشقانه وفوق غم انگیز از یک دختر

سر کلاس درس معلم پرسید بچه ها چه کسی میدونه عشق چیه؟؟؟هیچ کس جواب نداد کلاس ساکت شد همه به هم نگا کردند ناگهان لنا یکی از بچه های کلاس اروم سرشو انداخت پایین در حالی که اشک تو چشماش جمع شده بود لنا سه روز بود با کسی حرف نزده بود بغل دستیش نیوشا موضوع رو ازش پرسید بغض لنا ترکید و شروع کرد به گریه کردن معلم اونو دید وگفت تو بگو دخترم عشق یعنی چی؟؟؟؟لنا با چشمای قرمز وصدای گرفته گفت عشق؟؟؟؟؟؟؟؟؟دوباره یه نیشخند زدو گفت عشق...ببین خانم معلم شما تا به حال کسی رو دیدی بهت بگه عشق چیه؟؟؟؟معلم مکث کردو جواب داد خب نه ولی الان دارم از تو میپرسم...لنا گفت بچه ها بزارید یه داستانی رواز عشق براتون تعریف کنم عشق رو درک کنید نه حفظوگفت من شخصی رو دوس داشتم ودارم از وقتی عاشقش شدم با خودم عهد بستم که تا وقتی که نفهمیدم از من متنفره بجز اون شخص دیگه ای رو توی دلم راه ندم..برا یه دختر بچه خیلی سخته که به همچین عهدی عمل کنه...گریه های شبانه ودور از چشم بقیه بطوریکه بالشم خیس میشد اما دوسش داشتم بیشتر از هر چیز وهر کسی حاضر بودم براش هر کاری بکنم هر کاری...من تا مدتی پیش نمیدونستم که منو دوس داره ولی یه مدت پیش فهمیدم اون حتی قبل از اینکه من عاشقش بشم عاشقم بوده چه روز های قشنگی بود اس های شبانه صحبت های یواشکی ما...با هم خیلی خوب بودیم...عاشق هم دیگه بودیم همدیگرو از ته قلب دوس داشتیم وهرکاری برا هم میکردیم من چند بار دستشو گرفتم یعنی اون دست منو گرفت خیلی گرم بودیم عشق یعنی توی سردترین هوا با گرمی وجود یکی گرم بشی...عشق یعنی حاضر بشی به خاطرش همه چیزتو از دس بدی..عشق یعنی از هر چیزو هر کسی به خاطرش بگذری...اون زمان خانواده های ما زیاد با هم خوب نبودن اما عشق من بهم گفت که دیگه طاقت ندارم وموضوع رو گفت پدرم خیلی ناراحت شد فکر نمیکرد تو این مدت یه چنین احساسی بین ما پدید بیاد ولی اومده بود پدرم میخواست عشق منو بزنه ولی من طاقت نداشتم نمیتونستم ببینم پدرم عشقمو میزنه ..رفتم جلو وگفتم پدر منو بزن اونو نزن خواهش میکنم وبذار بره اشاره کردم برو اون گفت نه لنا نمیتونم بذارم به جای من تورو بزنه وبا یه لگد پرتش کردم اونور و گفتم به خاطر من برو اون رفت و پدرم منو به رگبار کتک بست ...عشق یعنی حاضر باشی هر سختی رو به خاطر راحتیش تحمل کنی بعد از این موضوع عشق من رفت ما به هم قول داده بودیم که کسی رو تو زندگیمون راه ندیم اون رفت وبعد از اون هیچ کس ازش خبری نداشت اون برام یه نامه فرستاد که توش نوشته بود لنای عزیزم همیشه دوس داشتم ودارم ..من تا اخرین ثانیه ی عمرم به عهدم وفا میکنم منتظرت میمونم شاید ما توی این دنیا به هم نرسیم ولی بدون عاشقا توی اون دنیا به هم میرسن پس من زودتر میرمو منتظرت میمونم خدا نگهدار گلکم مواظب خودت باش دوستدار تو ب.ش......لنا که صورتش از اشک خیس بود نگاهی به معلم کردو گفت خب خانم معلم گمان میکنم جوابم واضح بود...معلم هم که به شدت گریه میکرد گفت اره دخترم میتونی بشینی...لنا به بچه ها نگاه کرد همه داشتن گریه میکردند ناگهان در باز شد وناظم اومد تو گفت پدرو مادر لنا اومدن دنبال لنا برای مراسم ختم یکی از دوستان لنا بلند شد وگفت چه کسی ناظم گفت نمیدونم یه پسر جوان دست های لنا شروع به لرزیدن کرد پاهایش دیگه توان ایستادن نداشت ناگهان روی زمین افتاد ودیگر هم بلند نشد لنا همیشه این شعرو تکرار میکرد.......خواهی که جهان در کف اقبال تو باشد؟؟؟؟؟خواهان کسی باش که خواهان تو باشد/خواهی که جهان در کف اقبال تو باشد/اغاز کسی باش که پایان تو باشد..........تقدیم به وفادارترین ها


دانلود پکیج باورنکردنی زناشویی

معجزه آسا

باور نمی کنید یک سر بزنید

یک کلیک فاصله دارید

داستان مــــــــردی عاشق....

زن وشوهر جوونی سوار بر موتور سیکلت در دل شب می راندند......... اونا از صمبم قلب یکدیگرو دوست داشتند..........

زن:یواش تر برو من میترسم!

مرد:نه اینجوری خیلی بهتره!

زن:خواهش میکنم.من خیتی میترسم!

مرد:خوب.اما اول باید بگی دوست دارم......

زن:دوست دارم.حالا میشه یواشتر برونی.....

مرد:منو محکم بگیر......

زن:خوب حالامیشه یواش برونی؟

مرد:باشه. به شرط این که کلاه کاست منو برداری وروی سرت بذاری.آخه نمیتونم راحت برونم.اذیتم میکنه. . . .. . روز بعد روزنامه ها نوشتند:

برخورد1موتور سیکلت با ساختمونی حادثه افرید. . . . در این سانحه که به دلیل بریدن ترمز موتور سیکلت رخ داد.یکی از دو سر نشین زنده مونده ودیگری درگذشت.....

مرد از خالی شدن ترمز آگاهی یافته بود. بس بدون این که زن را مطلع کندبا ترفند کلاه کاست خود را بر سر او گذاشت

و.خواست برای اخرین بار دوست دارم رو از زبون او بشنود وخودش رفت تا او زنده بماند.......



دانلود پکیج باورنکردنی زناشویی

معجزه آسا

باور نمی کنید یک سر بزنید

یک کلیک فاصله دارید

داستان زن باهوش و زرنگ

یه روز یه زن و مرد ماشینشو تصادف ناجوری میکنه و هر دو ماشین به شدت داغون میشند،

ولی هر دو نفر سالم میمونند . وقتی که از ماشینشون پیاده میشند و صحنه تصادف رو میبینند ،

مرد میگه :

- ببین چیکار کردی خانم ! ماشینم داغون شده !

-آه چه جالب ، شما یه مرد هستید !

-بله ، چطور مگه ؟

- چقدر عجیب ! همه چیز داغون شده ولی ما دو نفر کاملا سالم هستیم!

-منظورتون چیه؟

- این باید نشونه ای از طرف خدا باشه که اینجوری با هم ملاقات کنیم و آشنا بشیم !

مرد با هیجان زیادی میگه :

- اوه بله ف کاملا موافقم! این حتما نشونه خوبیه!

زن دوباره نگاهی به ماشین میکنه و میگه :

- یه معجزه دیگه ! ماشین من کاملا داغون شده ولی این بطری مشروب کاملا سالمه !

این یعنی اینکه باید این آشنایی رو جشن بگیریم!

- بله بله ، حتما همینطوره ! کاملا موافقم!



زن در بطری رو باز میکنه و به طرف مرد تعارف میکنه،مرد هم بطری رو تا نصف سر میکشه و

برمیگردونه به زن.

ولی زن در بطری رو میبنده و دوباره بر میگردونه به مرد!

مرد با تعجب میگه :

- مگه شما نمینوشین؟

زن با شیطنت خاصی میگه :

- نه عزیزم ، فکر کنم الان بهتره منتظر پلیس باشیم !!!



دانلود پکیج باورنکردنی زناشویی

معجزه آسا

باور نمی کنید یک سر بزنید

یک کلیک فاصله دارید